- نامعادله حمایت - 5 آبان 1399
- ویل للمتوسطین - 4 شهریور 1399
برای «بهترین»ها «همیشه» جا هست … حتی اگر بهجای واژه «همیشه» از «اغلب اوقات» هم استفاده کنیم باز هم اشکالی ندارد و کلیت جمله درست است. تمام حرف این نوشتار این است که ما عموماً از همه جهات انسانهای متوسطی هستیم، نه استعداد فوقالعادهای داریم و نه حتی ازنظر مهارتی و دانشی خود را به سطح قابل قبولی رساندهایم و بدتر از همه اینها، حتی «سعی و کوشش»مان هم متوسط است. طبیعی است که برای افرادی مثل ما، بیکاری همیشه یک دغدغه باشد و موفقیت، یک آرزو.
آمارها هم نشان میدهد بااینکه بسیاری از افراد، ازنظر تحصیلی به مدارج بالایی میرسند ولی معمولاً در اصل داستان تفاوتی ایجاد نمیشود یعنی حتی در مدارک دانشگاهی بالاتر هم، ازنظر علمی و مهارتی ارتقای خاصی نمییابند و در عموم موارد، تبدیل به افرادی متوسط و شبیه هم میشوند.
ناگفته پیداست که در این یادداشت منظور از «متوسط»، اصطلاح جامعهشناختی «طبقه متوسط» نیست بلکه در اینجا به معنی عدم برجستگی در فکر، استعداد، مهارت و کوشش است هرچند شاید برخی معتقد باشند که متوسط، متوسط است و تفاوتی بین طبقه متوسط و مفهوم متوسط نیست ولی ما به تمایز این دو مفهوم معتقدیم.
«متوسط»های مدنظر این نوشته، معمولاً درسها را خوب نخواندهاند، البته ممکن است نمرات خوبی گرفته و مدرک دانشگاهی بالایی هم داشته باشند، مهارت خوبی یاد نگرفتهاند هرچند گواهیهای متعددی از شرکت در دورهها و کنفرانسها ارائه میکنند ولی درمجموع باز هم متوسطاند.
متوسطهای قصه ما، اهل هزینه دادن نیستند و معمولاً پای کارشان نمیایستند، مرور داستان زندگی برخی بزرگان (حتی اگر از نظر منشی و اعتقادی همراستا نباشیم) واقعاً درسآموز است:
خیلی از دانشجویان علوم اجتماعی نام «جان مینارد کینز» را شنیدهاند، دوستان «کینز» به سبب پُرکاری و حجم گسترده فعالیتهایش او را نصیحت میکردند و این حجم از کار را برایش خطرناک میدانستند. در یک نمونه، «پروفسور مید»، «کینز» را برای استراحت آخر هفته به «کمبریج» دعوت کرده بود. در همان ایام استراحت هم گروههایی برای جلسه پیش «کینز» میآمدند و از صبح تا شبش را با جلسات کاری پیش برد و عصر هم مجبور شد محل استراحت را برای کار دیگری ترک کند. وقتی «کینز» از سوی ملکه به مقام لُردی رسید و جایگاه لازم برای تأثیرگذاری در اقتصاد در سطح ملی و جهانی را پیدا کرد و کتاب «تئوری عمومی» را نوشت، تبدیل به چهره جهانی در علم اقتصاد شد و به مقام استادی نائل آمد؛ او سه سال مشاور خزانهداری انگلستان بود. از «پروفسور مید» نقل است، روزی «کینز» در حیاط دانشکده با اضطراب تقلا میکرد که خود را به لندن برساند درحالیکه هیچ وسیله نقلیهای را پیدا نمیکرد. او میخواست خود را به جلسه کابینه در لندن برساند. میگفت جلسه غیرمنتظرهای تشکیلشده است و اگر نرسم منافع کشور انگلستان به خطر میافتد و من حتماً باید در این جلسه باشم تا برخی از مباحث را توضیح دهم وگرنه تصمیم اشتباه میگیرند. نهایتاً یک موتورسیکلت پیدا میکند و خودش را از کمبریج به لندن و برای آن جلسه میرساند. بعد از جلسه آمد و گفت آنطور کردم که باید میکردم. همین یک نقل کافی است که تمایز بین یک فرد مأموریتی را با بسیاری از اساتید و متخصصان متوسط نشان دهد.
ممکن است کسی «کینز» را نشناسد؛ ولی بعید است کسی نام «مارکس» را نشنیده باشد و از تأثیرگذاریاش در دویست سال گذشته مطلع نباشد. «مارکس»، از خانوادهای ثروتمند بود؛ ولی بهواسطه عقاید و اندیشههایش از خانواده جدا شد و بعد از تبعید به انگلستان، همراه همسر و سه دخترش در دو اتاق زیر شیروانی دریکی از فقیرترین ناحیههای لندن زاغهنشین شد. «مارکس» درآمد مالی مشخصی نداشت و مؤسسات حاضر نبودند به این پناهنده کار بدهند و کمکهای «انگلس» (دوست مارکس) نیز جوابگوی نیازهایش نبود. «آیزایا برلین» در سندی از یک جاسوس دولت پروس که توانسته بود محل اقامت خانواده مارکس را ببیند نقل میکند مارکس در بدترین و ارزانترین محلههای لندن زندگی میکند، میز و صندلیهای خانهاش کهنه و شکسته، کتابها و روزنامهها روی هم تلنبار شده و دود غلیظی همهجا را پوشانده است. میگویند خودش را از طلبکاران پنهان میکرد و حتی در مواردی لباسهای اعضای خانواده را برای تأمین مایحتاج گرو گذاشته بود. سه فرزند «مارکس» از بیماری و گرسنگی مُردند و حتی برای کفنودفن آنها نیز پول کافی نداشت تا آنجا که در انتظار رسیدن تابوت شهرداری میماند. مرور زندگی «مارکس»، جز غم و اندوه ظاهری، هیچ ندارد ولی تاریخ میگوید کارگران، کتاب «سرمایه» و «مانیفست» مارکس را دست میگرفتند و بهعنوان راه نجاتشان میشناختند؛ ولو اینکه توانایی تحلیل حتی یک جمله از آن را هم نداشتند.
در بزرگان شیعه نیز نمونههایی ازایندست فراوان است تا چند قرن پیش، هندوستان – که امروز ازنظر دینی و مذهبی بههمریخته است- محلی برای رشد شیعه بود و وقتی عقاید شیعه مورد تعرّض قرار میگرفت، علمایی از هندوستان در پاسخ به آنها کتاب مینوشتند. یکی از این نمونهها مرحوم «میر حامد حسین اعلیاللهمقامه الشّریف » است. نقل است در همان زمانی که مجتهدی بزرگ بود باوجود کهولت سن، به خاطر دسترسی به کتابی پیرامون احادیث اهلبیت، دو هزار کیلومتر سفر کرد و آن کتاب را در منزل یک عالِم اهل تسنن یافت. بهصورت ناشناس در منزل آن عالم سُنّی، خدمتگزاری کرد و بهعنوان مستنسخ (به علت فقدان دستگاه چاپ، معمولاً افراد خوشخط را برای بازنویسی و نسخهبرداری از کتابها استخدام میکردند) مشغول شد. آن عالم سنی، وقتی نسخههای خطّی بدخط را هم به میر حامد حسین داد و مشاهده کرد که میتواند از روی این متون بخواند، استخدام او را قبول کرد. میر حامد حسین که بهصورت ناشناس و فقط برای حفظ میراث شیعه این مشکلات را به جان خریده بود از آن عالم سنی، اجازه گرفت که در کتابخانه او زندگی کند و در فرصتهایی که دارد از برخی کتب برای خودش هم نسخههایی بنویسد. مشهور است که این مرجع بزرگ شیعه یک سال در آنجا نوکری کرد و بهعنوان خدمتگزار مشغول شد. در همان زمان، کتابهای متعددی را استنساخ کرد تا بالاخره نسخه موردنظرش را نیز یافت و یک دور از روی آن برای خودش هم نوشت. وقتی میخواست آنجا را ترک کند، در نامهای برای آن عالم سنی، خودش را معرفی کرد که من فلانی هستم، از شما اذن عام گرفته بودم و الان یک نسخه از آن کتاب را هم برای خودم استنساخ کردم. معمولاً در آن زمان، با توجه به محدودیتهای کاغذ و برای حفظ نوشتهها، روی کاغذهای حجیم و ضخیم مینوشتند، اینقدر این کاغذها زیاد بود که دست میر حامد حسین از کار افتاد و فلج شد. وقتی از دنیا رفت پرسیدند چرا جناق سینه او شکسته است؟ گفتند نشکسته است، آنقدر کتابهای چاپ سنگی و خطی سنگین را روی سینه خود گذاشته، خوابیده و خوانده است که بهصورت دائمی روی سینه او جا انداخته است.
یادآوری این ماجراها و داستانها ازاینجهت است که مأموریتهای بزرگ، مردان بزرگ میخواهد، با تلاشهای حداقلی و متوسطگونه و متعارف، هیچ موفقیتی حاصل نخواهد شد.
واقعیت این است که دوران متوسطها به سر آمده است. برای موفقیت، حداقل باید در یکچیز برجستگی داشت. یعنی علاوه بر شایستگیهای عمومی، باید از کیفیت لازم برخوردار بود. وظیفهشناسی، درستکاری، راستگویی، قابلاعتماد بودن، انصاف، انعطاف، سازگاری، مسئولیتپذیری، خوشاخلاقی و … بخشهایی از این کیفیت هستند که البته باید با تخصص و تلاش ویژهای توأم شوند. متأسفانه جامعه در بسیاری از جهات به سمت متوسط بودن پیش میرود … . سودای موفقیتهای سریع و ثروتمند شدنهای یکشبه، بلای جای تکتک افراد شده است و در چنین شرایطی، حتی اگر برخی از افراد بهصورت تکتک هم به ثروت و مقامی برسند، تأثیری در رشد جامعه نخواهند داشت، چراکه اثرگذاری اجتماعی چیزی فراتر از رشد فردی است.
امروزه بااینکه مسائل برق و الکترونیک، عمران، مکانیک، شیمی و … در کشور همچنان باقی است ولی خیلیها معتقدند که این رشتههای دانشگاهی اشباعشدهاند. یعنی نظام دانشگاهی، نتوانسته است افرادی «ویژه» تربیت کنند و «متوسط»های قبلی هم جایگاهها را پُر کردهاند، لذا بااینکه کشور نیازمند مترجم، آموزگار، پرستار و مهندس خوب است و فرصتهای شغلی فراوانی در این زمینه وجود دارد ولی آموزگار، مترجم، پرستار و مهندس متفاوت و باکیفیت بهندرت یافت میشود؛ لذا برای متوسطها شغل پیدا نمیشود.
یکی از اساتید تعریف میکرد: بیست نفر از دانشآموختگان دانشگاههای معروف تهران را استخدام کردم و به آنها گفتم طی سه ماه آینده راجع به ادامه همکاری آنها تصمیم خواهم گرفت و آنها باید در این مقطع بهصورت آزمایشی، شایستگی خود را اثبات کنند ولی در انتها هیچکدام از آنها مناسبِ ادامه همکاری تشخیص داده نشدند؛ این افراد، سه ماه، حقوق خوبی دریافت کردند؛ ولی متأسفانه همه آنها نیاز به کنترل داشتند و بدون تذکر و مواخذه کار نمیکردند؛ در روز خداحافظی بعضی از آنها گلایهمند بودند که چرا من قاطعیت نداشتم تا آنها کار را جدی بگیرند؟ درحالیکه من عمداً فقط در حد راهنمایی و نصیحت و پند و اندرز با آنها صحبت میکردم؛ من بهجای تکلیف کردن امور، فقط به مطرح کردن مسائل و مشکلات میپرداختم؛ ولی آنها انتظار داشتند که با آنها باخشم و یا با فریاد صحبت کنم تا جدی بودن مرا و یا اهمیت کار را دریابند. آن استاد در ادامه برای چنین تفکر و فرهنگی ابزار تأسف کرد و گفت بعدازآن، این روش را تکرار نکردم؛ زیرا دانستم که مشکل اصلی کارکنان مسائل ذهنی و شخصیتی آنهاست، ازاینرو بعدازآن به گفتگوهای طولانی با یکایک کارکنان جدید پرداختم و با این روش خستهکننده موفق به یافتن تعدادی از افراد جدی و علاقهمند به کار شدم.
یادمان باشد البته متوسطها چند دستهاند:
برخی از آنها به وضعیت موجود راضیاند، همیشه نیازمند کنترل هستند، کارشان بهگونهای است که حداقلهای لازم را برای ماندگاری در یک پُست و شغل حفظ میکنند، همیشه تعدادی بهانه برای کار نکردن دارند و تفکرشان این است که بهاندازه دستمزد کار کنند و نه بهاندازه تحقق مأموریت.
برخی از متوسطها نگاهشان به هر شغلی موقتی است (منتظر فرصت دیگری هستند که محل قبلی را ترک کنند)، به فکر تحقق مأموریتشان نیستند و به ارتقای سریع در پُست میاندیشند، رابطهبازی و رفاقت با مدیران و ذینفوذان برای قرار گرفتن در گزینههای ارتقاء از کارویژههای آنهاست.
برخی از متوسطها بااینکه هوش و ذهن متفاوتی دارند ولی سعی لازم برای ارتقای کار و مأموریت خود را ندارند؛ یعنی در بیانگیزگی محض به سر میبرند، هیچچیز سر ذوقشان نمیآورد. با دهها استدلال سعی میکنند افراد را قانع کنند که هر کاری بیفایده است و هر تصمیمی به بنبست خواهد رسید و حتی اگر موفق شوید کاری را به آنان واگذار کنید، کار را میگیرند ولی زمین میگذارند.
برخی از متوسطها به کارهای معمولی میپردازند و اصطلاحاً در «Mainstream» سیر میکنند، موفقیتهای نقطهای و ظاهریشان هم کار متفاوتی را رقم نمیزند. یکی از ریاضیدانان معروف به نام «شارلف»، چند سال قبل نوشتن هزارمین مقاله خود را در ریاضیات جشن گرفت؛ اما هیچ جایگاه برجستهای در دنیای علم ندارد و یک آدم متوسط است؛ در حالی که «پروفسور دونالدسون»، سه مقاله چاپ کرد و نوبل ریاضی گرفت.
برخی از متوسطها به بهانه زهد، تقوا و عدم علاقه به دنیا به پا نمیخیزند و حرکتی را پیش نمیبرند، اگر اینها به نام دین چنین کاری را بکنند، وای به حالشان … و اگر به سبب ناتوانی و بازهم به این بهانه، کاری نکنند بازهم وای به حالشان … .
بازهم برمیگردیم سر حرف اولمان، ما افراد متوسطی هستیم و دوره متوسطها به سر آمده است، پس باید طرحی نو درانداخت و تلاشی متفاوت را آزمود. ادعای این نوشتار این نبود که برای متوسط نبودن حتماً باید از هوش و استعداد ذاتی برجستهای برخوردار بود بلکه تأکید بر این نکته بود که پس از اصلاح فکری و تغییر نگرش (و اهتمام به مأموریت محوری)، حتی با سعی و تلاش متمایز هم میتوان از متوسط بودن نجات یافت و اثری درخور بهجای گذاشت]1[.
پینوشتها:
]1[. در نگارش این مطلب، از منابع متعددی ازجمله سخنرانی دکتر مسعود درخشان (مندرج در جزوه منارههای دانشگاه)، سخنرانی مهندس صابر میرزایی (در کنفرانس کارآفرینی)، سخنرانی حجتالاسلام کاشانی (در دانشگاه امام صادق علیهالسلام)، و وبسایت «فرهنگ امروز» بهره برده شده است.